|
چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 14:59 :: نويسنده : الی
یه بار با برو بچ سر ظهر داشتیم پیاده از مدرسه میومدیم(کلاسای ما معمولا ساعت 2.3تموم میشد) خلاصه خیابون خلوت بود ماهم داشتیم بلند بلند میخندیدم رسیدیم سر یه کوچه دیدیم یه مرده از کوچه بغلی بدجور زل زده داره مارو نگاه میکنه بعد اشاره میکرد بیا تو کوچه و مزخرف میگف عوضی ماهم 5.6 نفری الفررررررررررررررررررررررررررراررررررررر (آخه یکی نیس بگه خجالت نمیکشید 5 نفری از یه آدم میترسید؟؟؟ ولی خدا وکیلی ترسیدیما) رفتیم توی یه کوچه که خونه ی یکی از دوستامون همونجا بود بچه ها رفتن به سمت خونه ی دوستم من نفهمیدم رفتم جلوی یه خونه قایم شم بعد دیدم ای واااااااااااااای هیشکی پیشم نیس بچه ها از اون ور اشاره کردن بیا منم ب سرعت جت دویدم بعد شششششپپپپپپللللللقققق افتادم زمین رفتم تو یه باغچه خلاصه زنگ خونه ی دوستمو زدیم بعد وقتی جریانو تعریف کردیم باباش رفت دنباله مرده ولی پیداش نکرده بود... یادش بخیر چقد اون روز خندیدیم...
نظرات شما عزیزان: محدثه-رگبارعطسه ها
ساعت15:19---3 ارديبهشت 1392
بله یادش بخیر فقط اون روزی که اومدید زنگ مارو زدید منه بیچاره که ازهمه جا بیخبر بودمو در حمام....ازترس سکته کردم وقتی خبرشو شنیدم بدتر ازهمه هم هیچکاری نمیتونستم بکنم......
پاسخ:خب ترسیده بودیم خونه ی شمام نزدیک بود گفتیم بیایم اونجا!ولی نامرد فرار کرد اه..زهرام ...
ساعت12:41---3 ارديبهشت 1392
وااااای الهه خیلی باحال بود...یادش بخیر......
پاسخ:قربانت
سلام
ممنون که بهم سر زدی بازم بیا منتظرم راستی وبلاگت خیلی خوشمله فعلا بابای
|